قصه های شیرین قدیم
مسافر!
خدا را یافتی؟ مسافر!
کوله پشتیاش را برداشت و راه افتاد.رفت که دنبال خدا بگردد و گفت: تا کولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.
نهالی رنجور و کوچک کنار راهایستاده بود، مسافر با خندهای رو به درخت گفت: چه تلخ است کنار جادهبودن و نرفتن؛ و درخت زیرلب گفت: ولی تلخ تر آن است که بروی وبیرهاورد برگردی. کاش میدانستی آنچه در جستوجوی آنی، همینجاست.
مسافر رفت و گفت: یک درخت از راه چه میداند، پاهایش در گِل است، او هیچگاه لذت جستوجو را نخواهد یافت. و نشنید که درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز کردهام و سفرم را کسی نخواهددید؛ جز آن که باید.مسافر رفت و کولهاش سنگین بود. هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پیچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و ناامید. خدا را نیافته بود، اما غرورش را گم کرده بود.
به ابتدای جاده رسید. جادهای که روزی از آن آغاز کرده بود. درختی هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده بود. زیر سایهاش نشست تا لختی بیاساید. مسافر درخت را به یاد نیاورد. اما درخت او را میشناخت. درخت گفت: سلام مسافر، در کولهات چه داری، مرا هم میهمان کن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام، کولهام خالی است و هیچ چیز ندارم.
گفت : هیچ چیز ندارم.
درخت گفت: چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری.اما آن روز که میرفتی، در کولهات همه چیز داشتی، غرور کمترینش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در کولهات جا برای خدا هست و قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت. دستهای مسافر از اشراق پر شد و چشمهایش از حیرت درخشید و گفت: هزار سال رفتم وپیدا نکردم و تو نرفتهای، این همه یافتی! درخت گفت: زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم ، و پیمودن خود، دشوارتر از پیمودن جادههاست .
این داستان ترجمه ای است از حدیث شریف امیرالمومنین علیه السلام "من عرف نفسه فقد عرف ربه" آن کس که خود را شناخت به تحقیق که خدا را شناخته است.
دوشنبه 26 اسفند ماه سال 1387
حاتم را پرسیدند که :« هرگز از خود کریمتر دیدی؟»
حاتم را پرسیدند که :« هرگز از خود کریمتر دیدی؟»
گفت : بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرودآمدم و وی ده گوسفند داشت.
فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت وپیش من آورد و مرا قطعه ای از آن خوش آمد ، بخوردم .
گفتم : « والله این بسی خوش بود.»
غلام بیرون رفت ویک یک گوسفند را می کشت وآن موضع (قسمت) را می پخت وپیش من می آورد. و من ازاین موضوع آگاهی نداشتم.
چون بیرون آمدم که سوار شوم دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است پرسیدم که این چیست؟
گفتند : وی (غلام) همه گوسفندان خود را بکشت (سر برید) .
وی را ملامت کردم که : چرا چنین کردی؟
گفت : سبحان الله ترا که مهمان من بودی چیزی خوش آید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟
پس حاتم را پرسیدندکه :« تو در مقابله آن چه دادی؟»
گفت : « سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند.»
گفتند : « پس تو کریمتر از او باشی! »
گفت : « هیهات ! وی هرچه داشت داده است و من آز آن چه داشتم و از بسیاری ؛ اندکی بیش ندادم.»
بهارستان جامی
دوشنبه 26 اسفند ماه سال 1387
کمک
کمک
غروب یک روز بارانی زنگ تلفن شرکت به صدا در آمد. زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز سارای کوچکش را به او داد.
زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید. ماشین را روشن کرد و نزدیکترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد. وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجلهای که داشت کلید را داخل ماشین جا گذاشته است.
زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت که حال سارا هر لحظه بدتر میشود. او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتومبیل را باز کند. زن سریع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم.
هوا داشت تاریک میشد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود ناامیدی زانو زد و گفت: خدایا کمکم کن. در همین لحظه مردی ژولیده با لباسهای کهنه به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافهی مرد ترسید و با خودش گفت: خدای بزرگ من از تو کمک خواستم آن وقت این مرد...!
زبان زن از ترس بند آمده بود. مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم مشکلی پیش آمده؟
زن جواب داد: بله دخترم خیلی مریض است و من باید هرچه سریعتر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشهام و نمیتوام درش را باز کنم.
مرد از او پرسید آیا سنجاق سر همراه دارد؟ زن فوراً سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد..
زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: خدایا متشکرم
سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید.
مرد سرش را برگرداند و گفت: نه خانم، من مرد شریفی نیستم. من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شدم.
خدا برای زن یک کمک فرستادبود، آن هم یک حرفهای! زن آدرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای آن روز حتماً به دیدنش برود. فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شد، فکرش را هم نمیکرد که روزی به عنوان رانندهی مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود.
توی این داستان سه تا نکته قشنگ وجود داشت. اول از همه اینکه زن وقتی دچار مشکل شد از خدا درخواشت کمک کرد. بهتره در همچین مواقعی که با یک مشکل روبهرو میشیم از خدایی که قدرت غلبه بر هر مشکلی رو داره کمک بگیریم. دوم اینکه از هیچ کمکی برای دیگران دریغ نکنیم. مثل اونه مرد. میتونست به عنوان یک رهگذر با اینکه از عهده کمک به اون زن برمیاومد، به راحتی بیتفاوت عبود کنه و از کمک به اون دریغ کنه. اما به اون کمک کرد. ما هم باید یاد بگیریم اگه کمکی به دیگران از دستمون برمیآد، دریغ نکنیم. اما نکته سوم اینکه در جواب خوبی، تشکر یادمون نره. وقتی خدا به ما یک هدیهای میده یا جواب دعای ما رو، نباید خشک و خالی از کنارش عبور کنیم. حداقل کاری که میشه کرد، یک تشکر سادست. و همینطور جواب خوبی دیگران رو هم بدیم.
پنجشنبه 22 اسفند ماه سال 1387
فرصتی برای یادگیری !
فرصتی برای یادگیری !
فیلسوفی همراه با شاگردانش در حال قدم زدن در یک جنگل بودند و درباره ی اهمیت ملاقات های غیرمنتظره گفتگو می کردند. بر طبق گفته های "استاد" تمامی چیز هایی که در مقابل ما قرار دارند به ما "فرصت یادگیری" و یا "آموزش دادن" را می دهند. در این لحظه بود که به درگاه و دروازه محلی رسیدند که علیرغم آنکه در مکان بسیار مناسب واقع شده بود، ولی ظاهری بسیار حقیرانه داشت. شاگرد گفت: "این مکان را ببینید. شما حق داشتید. من در اینجا این را آموختم که بسیاری از مردم، در بهشت بسر می بردند، اما متوجه آن نیستند و همچنان در شرایطی بسیار بد و محقرانه زندگی می کنند."
"استاد" گفت: "من گفتم "آموختن" و "آموزش" دادن مشاهده امری که اتفاق می افتد، کافی نمی باشد بایستی دلایل را بررسی کرد پس فقط وقتی این دنیا را درک می کنیم که متوجه علت هایش بشویم. سپس در آن خانه را زدند و مورد استقبال ساکنان آن قرار گرفتند. یک زوج و سه فرزند با لباسهای پاره و کثیف. "استاد" خطاب به پدر خانواده گفت: "شما در اینجا در میان جنگل زندگی می کنید، در این اطراف هیچ گونه کسب و تجارتی وجود ندارد؟ چگونه به زندگی خود ادامه می دهید؟"
آن مرد نیز در "آرامش" کامل پاسخ داد: "دوست من، ما در اینجا ماده گاوی داریم که همه روزه، چند لیتر شیر به ما می دهد. یک بخش از محصول را یا می فروشیم و یا در شهر همسایه با دیگر مواد غذایی معاوضه می کنیم. با بخش دیگر اقدام به تولید پنیر، کره و یا خامه برای مصرف شخصی خود می کنیم. و به این ترتیب به زندگی خود ادامه می دهیم.
"استاد" فیلسوف از بابت این اطلاعات تشکر کرد و برای چند لحظه به تماشای آن مکان پرداخت و از آنجا خارج شد. در میان راه، رو به شاگرد کرد و گفت: "آن ماده گاو را از آنها دزدیده و از بالای آن صخره روبرویی به پایین پرت کن!"
شاگرد گفت : اما این کار صحیحی بنظر نمی رسد، آن حیوان تنها راه امرار معاش آن خانواده است.
و فیلسوف نیز ساکت ماند ... آن جوان بدون آنکه هیچ راه دیگری داشته باشد، همان کاری را کرد که به او دستور داده شده بود و آن گاو نیز در آن حادثه مرد. این صحنه در ذهن آن جوان باقی ماند و پس از سالها، زمانی که دیگر یک بازرگان موفق شده بود، تصمیم گرفت تا به همان خانه بازگشته و با شرح ما وقع، از آن خانواده تقاضای "بخشش" و به ایشان کمک مالی نماید.
اما چیزی که باعث تعجبش شد این بود که آن منطقه تبدیل به یک مکان زیبا شده بود با درختانی شکوفه کرده، ماشینی که در گاراژ پارک شده و تعدادی کودک که در باغچه خانه مشغول بازی بودند. با تصور این مطلب که آن خانواده برای بقای خود مجبور به فروش آنجا شده اند، مایوس و ناامید گردید. ناگهان غریبه ای را دید و از او سوال کرد: "آن خانواده که در حدود 10 سال قبل اینجا زندگی می کردند کجا رفتند؟" جوابی که دریافت کرد، این بود: "آنها همچنان صاحب این مکان هستند."
مرد، وحشت زده و سراسیمه و دوان دوان وارد خانه شد. صاحب خانه او را شناخت و از احوالات "استاد" فیلسوفش پرسید. اما جوان مشتاقانه در پی آن بود که بداند چگونه ایشان موفق به بهبود وضعیت آن مکان و زندگی به آن خوبی شده اند.
آن مرد گفت: "ما دارای یک گاو بودیم، اما وی از صخره پرت شد و مرد. در این صورت بود که برای تامین معاش خانواده ام مجبور به کاشت سبزیجات و حبوبات شدم. گیاهان و نباتات با تاخیر رشد کردند و مجبور به بریدن مجدد درختان شدم و پس از آن به فکر خرید چرخ نخ ریسی افتادم و با آن بود که به یاد لباس بچه هایم افتادم و با خود همچنین فکر کردم که شاید بتوانم پنبه هم بکارم. به این ترتیب یکسال سخت گذشت، اما وقتی خرمن محصولات رسید، من در حال فروش و صدور حبوبات، پنبه و سبزیجات معطر بودم. هرگز به این موضوع فکر نکرده بودم که همه قدرت و پتانسیل من در این نکته خلاصه می شد که: چه خوب شد آن گاو مرد."
ماجرای دو گرگ
ماجرای دو گرگ
دو تا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می آوردند با هم می خوردند و تو یک غار با هم زندگی می کردند. یک سال زمستان بدی شد و بقدری برف رو زمین نشست که این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه های شکارهای پیش مانده بود خوردند که برف بند بیاید و پی شکار بروند اما برف بند نیامد و آنها ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند دهن گیره ای گیر نیاوردند، برف هم دست بردار نبود و کم کم داشت شب می شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس.
یکی از آنها که دیگر نمی توانست راه برود به دوستش گفت: "چاره نداریم مگه اینکه بزنیم به ده."
ـ "بزنیم به ده که بریزن سرمون نفله مون کنن؟"
ـ "بریم به اون آغل بزرگه که دومنه کوهه یه گوسفندی ورداریم در ریم."
ـ "معلوم میشه مخت عیب کرده. کی آغلو تو این شب برفی تنها میذاره. رفتن همون و زیر چوب و چماق له شدن همون. چنون دخلمونو میارن که جدمون پیش چشممون بیاد."
ـ "تو اصلاً ترسویی. شکم گشنه که نباید از این چیزا بترسه."
ـ "یادت رفته بابات چه جوری مرد؟ مثه دزد ناشی زد به کاهدون و تکه گنده هش شد گوشش"
ـ "بازم اسم بابام رو آوردی؟ تو اصلاً به مرده چکار داری؟ مگه من اسم بابای تو رو میارم که از بس که خر بود یه آدمیزاد مفنگی دست آموزش کرده بود برده بودش تو ده که مرغ و خروساشو بپاد و اینقده گشنگی بهش داد تا آخرش مرد و کاه کردن تو پوستش و آبرو هر چی گرگ بود برد؟"
ـ "بابای من خر نبود از همه دوناتر بود. اگر آدمیزاد امروز روزم به من اعتماد می کرد، می رفتم باش زندگی می کردم. بده یه همچه حامی قلتشنی مثه آدمیزاد را داشته باشیم؟ حالا تو میخوای بزنی به ده، برو تا سر تو بِبُرن، بِبَرن تو ده کله گرگی بگیرن."
ـ "من دیگه دارم از حال میرم. دیگه نمی تونم پا از پا وردارم."
ـ "اه" مث اینکه راس راسکی داری نفله میشی. پس با همین زور و قدرتت میخواسی بزنی به ده؟"
ـ "آره، نمی خواسم به نامردی بمیرم. می خواسم تا زنده ام مرد و مردونه زندگی کنم و طعمه خودمو از چنگ آدمیزاد بیرون بیارم."
گرگ ناتوان این را گفت و حالش بهم خورد و به زمین افتاد و دیگر نتوانست از جایش تکان بخورد. دوستش از افتادن او خوشحال شد و دور ورش چرخید و پوزه اش را لای موهای پهلوش فرو برد و چند جای تنش را گاز گرفت. رفیق زمین گیر از کار دوستش سخت تعجب کرد و جویده جویده از او پرسید:
ـ "داری چکار می کنی؟ منو چرا گاز می گیری؟"
ـ "واقعاً که عجب بی چشم و روی هستی. پس دوستی برای کی خوبه؟ تو اگه نخوای یه فداکاری کوچکی در راه دوست عزیز خودت بکنی پس برای چی خوبی؟"
ـ "چه فداکاری ای؟"
ـ "تو که داری میمیری. پس اقلاً بذار من بخورمت که زنده بمونم."
ـ منو بخوری؟"
ـ "آره مگه تو چته؟"
ـ "آخه ما سالهای سال با هم دوست جون جونی بودیم."
ـ "برای همینه که میگم باید فداکاری کنی."
ـ "آخه من و تو هر دومون گرگیم. مگه گرگ، گرگو می خوره؟"
ـ "چرا نخوره؟ اگرم تا حالا نمی خورده، من شروع می کنم تا بعدها بچه هامونم یاد بگیرن."
ـ "آخه گوشت من بو نا میده"
ـ "خدا باباتو بیامرزه؛ من دارم از نا می رم تو میگی گوشتم بو نا میده؟
ـ "حالا راس راسی میخوای منو بخوری؟"
ـ "معلومه چرا نخورم؟"
ـ "پس یه خواهشی ازت دارم."
ـ "چه خواهشی؟"
ـ "بذار بمیرم وقتی مردم هر کاری میخوای بکن."
ـ "واقعاً که هر چی خوبی در حقت بکنن انگار نکردن. من دارم فداکاری می کنم و می خام زنده زنده بخورمت تا دوستیمو بهت نشون بدم. مگه نمی دونی اگه نخورممت لاشت میمونه رو زمین اونوخت لاشخورا می خورنت؟ گذشته از این وقتی که مردی دیگه بو میگیری و ناخوشم می کنه."
گرگ نابکار این را گفت و زنده زنده شکم دوست خود را درید و دل و جگر او را داغ داغ بلعید ...
نتیجه گیری اخلاقی :
1. گرگها همدیگر را می درند و در هیچ زمانی به یکدیگر ترحم نمی کنند
2. به کمتر دوستی می توان اعتماد کرد، چون شناسایی رفیق و نارفیق کمی سخت است
3. گرگها که سود و زیان ندارند این هستند، پس چه برسد به بعضی از انسانها ...
4. جوانمردی پیر و جوان ندارد، حتی زن و مرد هم ندارد. بیاییم همیشه جوانمرد باشیم
چهارشنبه 21 اسفند ماه سال 1387
پل :
پل :
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:« من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟»
برادر بزرگ تر جواب داد: « بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.»
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.»
نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:« نه، چیزی لازم ندارم.»
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:« مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟»
در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.
کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت:« دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.»
یکشنبه 18 اسفند ماه سال 1387
وقتی که خودم را از بالای ساختمان پرت کردم....
وقتی که خودم را از بالای ساختمان پرت کردم....
در طبقه دهم زن و شوهر به ظاهر مهربانی را دیدم که با خشونت مشغول دعوا بودند!
در طبقه نهم پیتر قوی جثه و پر زور را دیدم که گریه می کرد!
در طبقه هشتم جولی گریه می کرد،چون نامزدش ترکش کرده بود.
در طبقه هفتم دنی را دیدم که داروی ضد افسردگی هر روزه اش را می خورد!
در طبقهششم هنگ بیکار را دیدم که هنوز هم روزی هفت روزنامه می خرد تابلکه کاری پیدا کند!
درطبقه پنجم آقای وانگ به ظاهر ثروتمند را دیدم که در خلوت حساب بدهکاری هایش را می رسید.
در طبقه چهارم رز را دیدم که از هم با نامزدش کتک کاری می کرد!
در طبقه سوم پیرمردی را دیدم که چشم به راه است تا شاید کسی به دیدنش بیاید!
در طبقه دوم لی لی را دیدم که به عکس شوهرش که از شش ماه قبل مفقود شده بود... زل زده است!
قبل از پریدن فکر می کردم از همه بیچاره ترم.
اما حالا می دانم که هرکس گرفتاری ها و نگرانی های خودش را دارد.
بعد از دیدن همه فهمیدم که وضعم آن قدرها هم بد نبود!
حالا کسانی که همین الان دیدم دارند به من نگاه می کنند.
فکر می کنم آنها بعد از دیدن من با خودشان فکر می کنند که وضع شان آن قدرها هم بد نیست!!!!
یکشنبه 18 اسفند ماه سال 1387
زمین خوردن بار سوم
زمین خوردن بار سوم
وقت دارید بخوانید..... داستان خیلی قشنگ......
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما
در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان
تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ
بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او
نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را
تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم
و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد
خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را
خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
نتیجه اخلاقی داستان:
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با
سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.
این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید. اگر ارسال این پیام شما را به زحمت می اندازد یا وقتتان را زیاد می گیرد،
پس آن کار را نکنید. اما پاداش آن را که زیاد است نخواهید گرفت. آیا آسان نیست که فقط کلید "ارسال" را فشار دهید و
این پاداش را دریافت کنید؟
ستایش خدایی را است بلند مرتبه!
چهارشنبه 14 اسفند ماه سال 1387
داستان جان شیدای زن
داستان جان شیدای زن
نوشته : دکتر پیمان روشن زاده
راستی، زخمی که از ستم به زن، بر جان نیمی از بشریت مینشیند، با جان کودکان و هستی فردا چه خواهد کرد؟ کودک اگر دختر باشد، با تجاوز به حقوقش خو میگیرد؛ بی آن که به یاد جامعه باشد که راههای شناختن حق را به او بیاموزد. اگر پسر باشد، باز هم جامعه فراموش میکند که حق و ناحق را بیاموزد. فرهنگ سینه به سینه (و بیاندیشه) کوچکشماری زن از همان کودکی، اندیشهی خودبرتربینی را در مغز او جا میدهد و او زورگو و سلطهگر بار میآید. از تجاوز به حقوق مادر و خواهرش آغاز میکند، تا میرسد به زن و دخترهایش. اگر چراغ «چرا» در ذهن جامعه روشن نشود، نسل در نسل زورگویی و زورپذیری جان بشریت را ناهنجار و افسرده خواهد ساخت.
ـ چه بکنم خانوم جون. گفته اگه پسر برام بزای، عقد دائمت میکنم. اگه نه، تو به خیر و ما به سلامت. خانوم جون، مگه دست خودمه؟ پسر را خدا میده، دختر را هم خدا میده. کی خبر داره چی میده؟
چشمهای سیاهش دوـ دو میزد، انگار از بستر بیماری برخاسته:
ـ کی دوست داره بره سر هوو؟ یک عمر چشم به راه باشی که کی شوهرت از در بیاد و صنارـ سه شاهی بیاره. آخرش هم دو قورت و نیمش باقی باشه. یک لقمه نون را بکنه کوفتت و بگه: «اگر پسر نزای، طلاقت میدم.» یک چشمت اشک باشه و یکی خون. از صبح تا شب، از شب تا صبح فکر کنی، خدایا بچههام کجان، چه بلایی بسرشون اومده. چی میخورن، چی میکنن. نکنه مثل باباشون بدبخت باشن. خد ایشالله براشون نسازه اونهایی که این نون را گذاشتن تو دامنش.
خانوم جون برای خودمون خوش و خرم بودیم. هر کم و کسر بود، میگذشت. اصل کار این بود که با هم بودیم. شوهرم بنا بود. خیلی وقتها کار گیرش نمیاومد. وقتهایی هم که میرفت سرکار، هر چی در میآورد، برای من و بچههام بود. الهی که تیرغیب بخوره اونی که این درد مواد را آورد توی این مملکت. جوونهای مردم رو مبتلا کرد. آتیش بیفته به جونشان که آتیش انداخت تو خونهها. الهی خیر نبینه.
با پر چادر اشک و آب بینیاش را خشک کرد. نوک بینی خوشتراشش سرخ شده بود:
ـ خانوم جون با سیلی صورتمون رو سرخ میکردیم. آبرو داشتیم. هیچ کس حق نداشت بگه بالا چشمتون، ابروه. کاری به کار کسی نداشتیم. کسی هم کاری به کارمون نداشت. خوش بودیم. نون خالی هم که میخوردیم، خوش بودیم. همون نون و هندونه میشد گوشت، میچسبید رو لپ بچههام.
با مشت به سینه استخوانیاش میکوبد:
ـ امیدوارم به این اذان محمدی که خونهاش خراب بشه، اونی که باعث و بانی این همه بدبختیه؛ این خونه خرابیه. کی دلش میخواد آشیونهاش ازهم بپاشه؛ خودش و بچههاش دربهدر بشن؟ خانوم جون وقتی اومدم خونهاش، گفتم با سفیدی چادر اومدم، با سفیدی کفن میرم بیرون. هی... تا اومدم از زندگی چیزی بفهمم، سه تا بچه دورم رو گرفت. سرم گرم شستوشو و رفتوروب شد. ناشکری نمیکردم. از شکم خودم میگرفتم، میدادم شیر خشک برای بچههام. میدادم قند و چای. میگفتم شوهرم خسته است، از سر کار برمیگرده، یک پیاله چایی بذارم جلوش. خودم چیزی نخوردم، نخوردم. اون مرده، کارگره، صبح تا شب آفتاب میخورده، عرق میریزه. هیچ توقعی ازش نداشتم. میگفتم، دستش تنگه. خدا تن سالم بهش بده. چادر هم میخرم، کفش هم میخرم. بالاخره خدا کریمه، همین طوری نمیمونه.
یک روز از داربست افتاد پایین، پاش شکست. خونهنشین شد. صاحبخونهمون دوستی دوستی بدبختش کرد. هی گفت، یک بست بکش، خوب میشی. خوب میشی، خوب میشی، بدبخت شدیم تموم شد رفت پی کارش. وقتی گچ پاش رو باز کرد، یه شیرهکش تمام و کمال شده بود. خدا میدونه چقدر زدم تو سر خودم؛ گریه و زاری، التماس کردم؛ چقدر نذر و نیاز کردم. تریاک و شیره رفت کنار. گفتم، صد هزارمرتبه شکر. عقلش اومده سرجاش. نگو زیرزیرکی یه بدبختی بزرگتر گریبانش رو گرفته. گردی شده. خودم رو زدم، گیسم رو کندم، شیون و زاری کردم. فایده نداشت.
کجا برم، کجا نرم. رفتم خونه پدرش. خودم که کس و کاری نداشتم. پدرش به جای این که کاری برای پسرش بکنه، میگفت «دروغ میگی؛ از خودت درمیاری، برو سرخونه و زندگیت.» آخه به اونا نگفته بودم گردی شده. گفته بودم گاهی با همسایهها میشینه پای منقل. مادر شوهرم میگفت: «هر کاری میکنه، زن میکنه. زنه که مرد رو میرسونه به شاهی یا میاندازه رو زمین سیاه.» میسوختم و دم نمیزدم.
دست به پیشانی بلندش میکوبد:
ـ وقتی پیشونی سیاه باشه، سیاهه. اگه سیاه نبود که ننه بابام رو گاز کرسی نمیکشت. برادر و خواهرم هم مردن، راحت شدن. دست بر قضا اون شب من خونه همسایه خوابیده بودم. خدا نگهم داشت تا بدبختی بکشم. همسایهمون بچه نداشت. به اولادی قبولم کرد. نه ناز مادر دیدم، نه نوازش پدر. هرچی بود، فحش بود و ناسزا؛ توسری بود و کتک.
اشک میجوشد و سرازیر میشود روی گونههای کهرباییاش:
ـ چند شبانهروز اشک ریختم. گفتم مثل دخترهای دیگه میخوام برم مدرسه. کتک خوردم. اشک ریختم. گفتم اگه نذاریدم مدرسه، از خونه فرار میکنم. دیدم فایده ندارد. به قول معروف مرغه و یه پا داره. با هزار منت گذاشتنم مدرسه. تصدیق شیش رو که گرفتم، فرستادم خونه بخت. خدا هیچ کسی را بدشانس خلق نکنه. خوشبختی همون چند صباحی بود که شوهرم از داربست نیفتاده بود. اون افتاد و بخت هم از من روبرگردوند.
کمکم شوهرم افتاد تو پخش مواد. جورواجور آدم، یه مشت اجنبی، میومدن و میرفتند. هزار جور فرمایش داشتند. روزی هزار مرتبه از خدا مرگ میخواستم. طاقتم طاق شده بود. بعضیها نظر بد داشتند. به شوهرم میگفتم؛ عین خیالش نبود. انگار نه انگار که من ناموسشم. انگار نه انگار که این همون اوساعلی بناست. آدمی که به باغیرتی و ناموسپرستی معروف بوده. هرطور بود خودم رو خلاص کردم. امروز طلاق گرفتم، فردا مواد ازش گرفتند. بردن انداختنش جایی که عرب نی بندازه.
بچههام هم افتادن زیر دست ننهبزرگ و بابابزرگشون. گاهی میرفتم بچههام را ببینم. میگفتن: «برو برو اگه بچههات رو میخواستی طلاق نمیگرفتی.» نمیخواستم بگم شوهرم برای یک ذره مواد حاضر بود ناموسش رو هم بده. به خاطر اونا نبود. به خاطر بچههام نمیگفتم. میگفتم سرشکسته میشن. دو روز دیگه که بزرگ بشن، لابد میفهمن.
تا این که این پیداش شد. تاجره، وضعش خیلی خوبه. گفت «الا و للا باید زنم بشی.» زن داشت. میگفت «زنم زن نیست. همهاش غر میزنه. خیالاتیه. به دردم نمیخوره.» منم باور کردم. به حساب خودم، اومدم خودم رو نجات بدم. آخه خانم دکتر جون! توی این دوره زمونه مردم برای یک زن جوون بیوه خیلی حرف در میارن. این بود که با خودم گفتم، خوبه. از دربهدری تو خونههای مردم بهتره. هرچی نباشه اسم شوهر که رو سر آدم باشه، مردم یک جور دیگه به آدم نگاه میکنن.
بعداً شنیدم زنش مهندسه. خیلی هم خوشگله. منتها ده سالی از من بزرگتره. خودش هم سی سال از من بزرگتره، ها! سه تا دختر خوشگل هم داره که میرن دانشگاه. یک دفعه زن و دخترهاش رو تو ماشین دیدم. حالا هنوز دوماه نشده، برام بازی درآورده. شرط و قرار گذاشته. میگه که پسر بزای، عقد دائمت میکنم؛ برای بچه، شناسنامه به اسم خودم میگیرم. اگر دختر بزای، ولت میکنم بری رد کارت. خانم دکترجون چی کار کنم، چه خاکی بریزم تو سرم؟
راستی چه باید کرد؟ آیا دستور و دارو بدهم که احتمال پسرشدن را زیاد میکند! پس حق آن زنی که عمری را در کنار آن مرد گذرانده چه هست؟ آیا خدمت به یکی، خیانت به دیگری نیست؟ آیا کمک کردن به یکی برای به دنیا آوردن احتمالی پسر، کمک به پایمالی حقوق آن دخترها نیست؟ تازه، اگر دختری به دنیا بیاید، چه سرنوشتی خواهد داشت؟ اگر شما به جای من بودید، چه میکردید؟ آیا مطمئن هستید که کارتان درست است؟
چهارشنبه 7 اسفند ماه سال 1387
طناب یا خدا!
طناب یا خدا!
کوهنوردی میخواست از بلندترین کوه بالا برود...
او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود...
همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد...
در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت...
همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است...
ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد:
" خدایا کمکم کن"
ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:
" از من چه می خواهی؟ "
- ای خدا نجاتم بده!
- واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
- اگر باور داری، طنابی که به کمرت بسته است را پاره کن!!!
یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.....
چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.
او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!
احمد جاوید عاطفی پنجشنبه مورخ 6/حمل/1387